اجتماعی - خاطره

گذری بر مسائل روز جامعه اعم از فقر، بی کاری، بیماری، ازدواج، اعتیاد، کودک آزاری و ... با مدیریت خانم بشیری

اجتماعی - خاطره

گذری بر مسائل روز جامعه اعم از فقر، بی کاری، بیماری، ازدواج، اعتیاد، کودک آزاری و ... با مدیریت خانم بشیری

درد دل های یک نو عروس


مادر شوهرم خیلی پر توقع بود ...

مریم خانم می گفت: "مادر شوهرم هر وقت به خانه ی ما می آید، مثل این است که لشکر سلم و تور به آن جا آمده اند؛ شوهرم چند خواهر و برادر کوچک تر از خود دارد که وقتی سر و کله ی عزیز پیدا می شود، همه آن ها نیز به این جا می آیند و من برای شام و ناهار و دیدار با مادر جون میزبان شان هستم. خیر سرم تازه عروسم ولی مثل یک کلفت باید بپزم و بشورم و آب و جارو کنم. وقتی همه جمع شدند عزیز بالای مجلس می نشیند و به هیچ کس اجازه نمی دهد حرف بزند. هرچه که گفت همه باید بگویند چشم! مادر شوهرم خودش را عقل کل می داند، ولی حتی برای یک بار هم نشده که به دخترهای خود بگوید بلند شوید و به مریم کمک کنید! خلاصه اون هر وقت به این جا می آید، دوست دارد بریزد و بپاشد، و جمع نکند، خوب بخورد و خوب بپوشد نصیحت کند و گوش ندهد، و کسی از گل بالاتر به او نگوید. اگر گوشه ای از کار هم بلنگد مثلاً غذا به حد کافی جا نیفتاده باشد، آن وقت سر و صدا بلند می شود و توقعات یک زن ۴۰ ساله که بیا و ببین! و من هم به قول خودش، می شوم عروس دست و پا چلفتی!"

خـُب! به نظر شما چه کمکی می توان به مریم خانم کرد؟ آیا مادر شوهر او نباید فکر کند که عروس خانه کنیزش نیست؛ آن هم کسی که در منزل پدر و مادرش کلی احترام داشته؟!!

اکنون بشنوید روی دیگر این سکه را ...

چهار ماه پس از این ماجرا یک روز مریم خانم را دیدم که می گفت: "الان فکر می کنم عزیز جون بهترین مادرشوهر دنیاست و من خیلی زود در مورد او قضاوت کردم. سه ماه پیش، بعد از یک تصادف بزرگ، دو هفته ای به کما رفتم. هیچ کس باورش نمی شد که به این زودی خوب شوم. از نظر جسمی آسیب چندانی ندیدم ولی از لحاظ روحی دچار شوک بزرگی شدم به طوری که نمی توانستم کارهای روزمره ام را انجام دهم. من احتیاج به توجه و کمی مراقبت داشتم تا به تدریج بهبود یایم. چند روز پس از این اتفاق از بیمارستان مرخص شدم و به خانه رفتم. روی تخت دراز کشیده بودم که همسرم در اتاق را باز کرد و گفت باید کمی خرید کنم، پرسیدم چرا؟ جواب داد مهمان داریم. عزیز جون برای عیادت تو به این جا می آید. با خود گفتم وای!! حالا چه وقت مهمان اومدنه؟ با این حال و روز بد، کی حوصله پذیرایی داره، اون هم از یک مادرشوهر بداخلاق و متکبر. بهتر دیدم تا کمی بخوابم چون دیگر چنین فرصتی برایم پیش نمی آمد. بعد از حدود سه ساعت وقتی از خواب بیدار شدم عزیز جون هم آمده بود. بوی سوپ داغ و خوشمزه ای نیز به مشام می رسید. دلم می خواست بلند شوم و به بیرون روم اما نمی توانستم. در همین افکار بودم که در اتاق باز شد و بعد از مکثی کوتاه مادر شوهرم با یک کاسه ی سوپ وارد گردید. با تعجب دیدم که سلام گرمی به من کرد و ظرف را روی میز گذاشت و بعد کنارم نشست و بالشتم را راست کرد. با خود گفتم این دیگه کیه؟ آیا این همون مادرشوهر غرغروی منه؟ درست دارم می بینم ... به حق چیزای ندیده و نشنیده ... حالا این بار چه کلکی سوار کرده؟ خدا عالمه ...

فردای آن روز درست صبح الطلوع همسر و مادرشوهرم وارد اتاق شدند و تختم را به داخل پذیرایی بردند. این طوری عزیز جون می خواست بهتر از من مراقبت کنه. آن وقت بود که احساس کردم انگار کاسه ای زیر نیم کاسه نیست و من بعد از چند سال حضور گرم عزیزی را در خانه می دیدم که خاطرات مادر مرحومم را برایم زنده می کرد. روزها خوب سپری شد و من بهبودی کامل یافتم. حالا خوشحالم و این سلامتی را مدیون مادر شوهرم هستم.

متأسفانه ما اسیر افراط و تفریط هستیم و تا این گونه خلقیات اصلاح نشود، رابطه ها هم خوب نخواهند شد!




منابع این نوشتار محفوظ است.

نظرات 2 + ارسال نظر

یا اخت الحسین....
یا علی گفتی و غم آغاز شد
ناگهان قفل زبانم باز شد
یاعلی گفتی همین اعجاز توست
یاعلی پروانه ی پرواز توست
سایه ات را بر سرم انداختی
یک نگه بر دفترم انداختی
تا تو لیلای منی مجنونتم
دختر شیر خدا ممنونتم
با نگاه تو تبانی میکنم
تا قیامت روضه خوانی میکنم
ام کلثومی و دل در بند توست
شمس گیتی روی گردنبند توست
ام کلثومی به عالم سروری
با نگاهت از همه دل می بری
از ازل آرام جان زینبی
خواهر شیرین زبان زینبی
پیش تو ام البنین رو میزند
محضرت عباس زانو میزند
ام کلثومی و امّید همه
یادگار ماندگار فاطمه
ام کلثومی و طاووس علی
ام کلثومی و ناموس علی

سلام. چقدر پایان ماجرا خوب بود. آفرین بر چنین مادر شوهری..

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.